آخرین مطالب پيوندها
تبادل لینک هوشمند نويسندگان دهکده ی نامه های عاشقانه آنقدر به مردم این زمانه بی اعتمادم که میترسم هرگاه از شادی به هوا بپرم زمین را از زیر پاییم بکشند…... صبح زود بود هوای سرد و سپیده دمی که به ناز از لای چین و واچین پرده در اتاق خود نمایی می کرد. کتابم را می آورم و دفترم را باز می کنم ...گویا نوک مدادم شکسته است . او از من میخواهد که بی پروا پر از احساس باشم و من میخواهم که بی پروا به سویت بدوم وبرایت دست تکان دهم . یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : mostafa
* * ★ ★ ♡ * ★ ★ ☆ ★ * ♡ ★ * ★ * ☆ ★ * ★ * ☆ منتظرم ★ ♥ * ★ ★ * ♡ ☆ ★ ♥ منتظرم ☆ * ★ * ♥ ★ * * ★ ★ ♡ * ★ ★ ☆ ★ * ♡ ★ * ★ * ☆ ★ * ★ * ☆ ★ ♥ * ★ ★ * ♡ ☆ ★ ♥ منتظرم ☆ * ★ * ♥ ★ * * ★ ★ ♡ یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : mostafa
خسته شدم از کوچه و پس کوچهها، همش کوچه، هی میدوم، هر دفعه دنبال کسی، دنبال چیزی، این گمشدههای من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد دنبال خودم میگردم، خودم هم که نباشم باز می دوم... کوچههای بن بست، مارپیچهایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمیشود همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچهها تنگ و گشاد میشدند، باریک باریک یا پهن پهن، هوا تاریک میشد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن دمای هوا را حس نمیکردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبود. توی یکی از پیچها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته بود، ترس را خیلی کم احساس کردهام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچهها ترسیدم. بالاخره انتهای کوچهای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلن پارک بوده رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم میبارید، چرا من خیس نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشدهام برگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچهها، سقف داشتند... پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده بودم بلند تر از جاهای دیگربود و روبرویم پلههای پهنی بود که پایین میرفت، زنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پلهها میآمد بالا، به طرف جایی که ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله میآمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت. مرد لحظهای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد... و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت میرفت و مرد پشت سر او با چتر. آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پلهها پایین رفتم... کف زمین پر از آب بود و کمی گلآلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش میزدم که بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران... یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:52 :: نويسنده : mostafa
الو ... الو... سلام کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟ پس چرا کسي جواب نميده؟ يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس .بله با کي کار داري کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده. بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ... هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم . صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟ بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خدا باهام حرف بزنه گريه ميکنما... بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛ بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟ نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن. مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نيستيم؟پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه باهات حرف زد... خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت. کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو کوچک است ... بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي... کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:51 :: نويسنده : mostafa
سکوت . . . در سکوتم نشسته ام و به اطرافم نگاه میکنم و به روز هایی که گذشت فکر میکنم روزهایی که به سرعت رفت به خاطره تبدیل شد دیگه دلخوشی جز دفتر تنهایی ندارم دفتری که یکی یکی برگ هاش با خاطره ها پر شده به خودم می گم چطور ِ که دفتر طاقت غصه هام رو در بیارم یکی یکی برگهاشو ورق می زنم هر چی بیشتر به آخرش نزدیک می شم تنهاییم بیشتر بیشتر می شه ... نمی دونم چرا توی این سکوت منتظرم حس انتظاری که برای خودم هم تازگی داره شاید باز دلتنگ شدم دلتنگ مهربانی که هفت روز هفته به حرف هام گوش می ده و در جواب فقط سکوت رو بدرقه راهم می کنه ... چه زود دیر شد زودی که همیشه حقیقتی رو پشت خودش پنهان کرد و برای من چیزی جز حسرت نذاشت... دلم حتی برای گریه هام هم تنگ شده دیگه اشکی هم برام نموده تا دوباره آرومم کنه از خدا می خوام بهم آرامشی در خورم بده تا واسطه آرامش دیگران باشم سرم رو روی زانوهام می زارم و چشم هام رو می بندم و به خاطرات این چند مدت فکر می کنم ... خیلی آروم سرم رو بلند می کنم و جلوی چشمام طلوع اولین ستاره شب رو می بینم خیلی سرد بهش میگم دوست داری همراز من باشی... یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:50 :: نويسنده : mostafa
می نویسم از تو از تو ای شادترین ای تازه ترین ....نغمه عشق تو که سبزترین منظره ای تو که سرشارترین عاطفه را .نزد تو پیدا کردم وتو که سنگ صبورم بودی در تمام لحظاتی که خدا ....شاهد غصه و اندوهم بـــود !بـــه تو می اندیشم !بـــه تو می بالم و از تو می گیرم هر چه انگیزه درونم دارم من شباهنگام آن دم که تو را نزد خود می بینم بهترین آرامش برترین خواهش و احساس نیاز ....در دلم می جوشد !روزها می گذرد .عشق ما رو به خدایی شدن است رو به برتر شدن از هر حسی .که در این عالم خاکی پیداست دوســــــــــــتت می دارم .....از همین نقطه خاکی تا عرش دوســــــــــتت می دارم .....از زمین تا به خدا یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : mostafa
ما نسل بوسه های خیابانی هستیم… نسل خوابیدن با اس ام اس… نسل دردو دل با غریبه های مجازی… نسل غیرت رو خواهر,روشن فکری رو دختر همسایه… نسل پول ماهانه,وی پــ ی ان… نسل عکسهای برهـ ـنه بازیگران… نسل جمله های کوروش و شریعتی… نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس… نسل استرس های کنکور و سکته های خاموش… نسل تنهایی,نسل سوخته… یادمان باشد هنگامی که دوباره به جهنم رفتیم مدام بگوییم: یادش بخیر…دنیای ما هم همینجوری بود… یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : mostafa
عشق یعنى پاک ماندن در فساد, آب ماندن در دماى انجماد, در حقیقت عشق یعنى سادگى, در کمال برترى افتادگى. یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : mostafa
به نام او به یاد تو سلام:سلامی به گرمی آفتاب به لطافت ابر به روشنی مهتاب و به زیبایی چشمانت،چشمانی که با یک نگاه دل هزارن مو جود را به لرزه در می آورد که یکی از انها من باشم . سلامی به نغمه شیدایی بلبلی که از سرزمین عشق و آرزوها شروع به پرواز نموده و راه طولانی و خسته کننده را با تمام وجود بال و پر زده تا پیامی برای معشوقی که با تمام وجود در قلب من جای دارد بیاورد و اری عشق من آن معشوق تو هستی وآن پیام چیزی نیست جز اینکه با تمام وجود بگویم دوستت دارم، دوستت دارم
یه خبر من یه نوار الکسا درست کردم برای دانلود و استفاده از نوار الکسا در پایین صفحه روی download our toolbar کلیک کنید اگر اهل گشت و گذار در اینترنت هستید خیلی به دردتون می خوره اگر هم وبلاگ یا سایت دارید می تونید رتبه ی سایتتون رو بالا ببرید عامل اصلی رتبه ی سایت ها الکساست برای اطلاعات بیشتر توی گوگل سرچش کنید پنج شنبه 7 دی 1386برچسب:نصب تولبار الکسا, :: 20:14 :: نويسنده : mostafa
تو ای معنای انتظار یک لحظه بایست ، دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست، لطف کن یک لحظه بایست و فقط یک جمله بگو : " تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست ؟! "
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو بقیه اش رو در ادامه ی مطلب بخوانید ادامه مطلب ... یک شنبه 7 آبان 1386برچسب:دخترکی عاشق, :: 16:44 :: نويسنده : mostafa
|