آخرین مطالب پيوندها
تبادل لینک هوشمند نويسندگان دهکده ی نامه های عاشقانه آنقدر به مردم این زمانه بی اعتمادم که میترسم هرگاه از شادی به هوا بپرم زمین را از زیر پاییم بکشند…...
اتل متل توتوله
این پسره سوسوله موهاش همیشه سیخه نگاش همیشه میخه چت میکنه همیشه بی مخ زدن؟نمیشه پول از خودش نداره باباش رو قال میذاره دی اند جیشو میپوشه میشینه بعد یه گوشه زنگ میزنه به دافش میبنده هی به نافش که من دوست میدارم تاج سرم میذارم صورت رو کردی میک آپ بیا بریم کافی شاپ تو کافی شاپ،می خنده همش خالی میبنده بهم میگن خدایی! چقدر بابا بلائی! همه رو من حریفم میذارم توی کیفم هزارتا داف فدامن منتظر یه نامن ولی تویی نگارم برات برنامه دارم اگه مشکل نداری میام به خواستگاری!
دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, :: 19:31 :: نويسنده : mostafa
میروم بغض خواهی کرد اشکها خواهی ریخت غصهها خواهی خورد نفرینم خواهی کرد دوست ترم خواهی داشت یک شب فراموشم میکنی فردایش به یادت خواهم آمد عاشق تر خواهی شد امید خواهی داشت چشم به راه خواهی بود و یک روز یک روزِ خیلی بد رفتنم را ، برایِ همیشه ، باور خواهی کرد ناامید خواهی شد و من برایت چیزی خواهم شد مثلِ یک خاطر ه ی دور تلخ و شیرین ولی دور … خیلی دور و من در تمام این مدت غصهها خواهم خورد اشکها خواهم ریخت خودم را نفرین خواهم کرد تمام لحظهها به یادت خواهم بود و امید خواهم داشت به پایداریِ عشق و رفتن را چیزی جز عاشق ماندن نخواهم دانست نخواهی فهمید درکم نخواهی کرد صحبت از عاشق بودن نیست … صحبت از عاشق ماندن است
می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه من باشم و تو باشی یک شب مهتابی باشه می خوام یه کاری بکنم شاید بگی دوسم داری می خوام یه حرفی بزنم که دیگه تنهام نذاری می خوام برات از آسمون یاسای خوشبو بچینم می خوام شبا عکس تو رو تو خواب گل ها ببینم می خوام که جادوت بکنم همیشه پیشم بمونی از تو کتاب زندگیم یه حرف رنگی بخونی امشب می خوام برای تو یه فال حافظ بگیرم اگر که خوب در نیومد به احترامت بمیرم امشب می خوام تا خود صبح فقط برات دعا کنم برای خوشبخت شدنت خدا خدا خدا کنم امشب می خوام رو آسمون عکس چشات رو بکشم اگه نگاهم نکنی ناز نگاتو بکشم می خوام تو رو قسم بدم به جون هر چی عاشقه به جون هر چی قلب صاف رنگ گل شقایقه یه وقتی که من نبودم بی خبر از اینجا نری بدون یه خداحافظی پر نزنی تنها نری یه موقعی فکر نکنی دلم واست تنگ نمیشه فکر نکنی اگه بری زندگی کمرنگ نمیشه اگه بری شبا چشام یه لحظه هم خواب ندارن آسمونای آرزو یه قطره مهتاب ندارن راستی دلت میآد بری بدون من بری سفر بعدش فراموشم کنی برات بشم یه رهگذر اصلا بگو که دوست داری اینجور دوست داشته باشم اسم تو رو مثل گلا تو گلدونا کاشته باشم حتی اگه دلت نخواد اسم تو تو قلب منه چهره تو یادم می آد وقتی که بارون می زنه ای کاش منم تو آسمون یه مرغ دریایی بودم شاید دوسم داشتی اگه آهوی صحرایی بودم ای کاش بدونی چشمات و به صد تا دنیا نمی دم یه موج گیسوی تو رو به صد تا دریا نمی دم به آرزوهام می رسم اگر که تو پیشم باشی اونوقت خوشبخت میشم مثل فرشته ها تو نقاشی تا وقتی اینجا بمونی بارون قشنگ و نم نمه هوای رفتن که کنی مرگ گلهای مریمه نگام کن و برام بگو بگوی می ری یا می مونی بگو دوسم داری یا نه مرگ گلهای شمعدونی نامه داره تموم میشه مثل تموم نامه ها اما تو مثل آسمون عاشقی و بی انتها
دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, :: 14:11 :: نويسنده : mostafa
گاهــی حجــم ِ دلــــتنـگی هایــم
شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : mostafa
* اگر از بچگی به جای سیگار بهمون می گفتن "مسواک" ضرر داره، الان هیچ کس دندون چه باحالهههههههههههه
جمعه 12 آبان 1391برچسب:خیلی باحاله, :: 8:4 :: نويسنده : mostafa
خدایا گاهی صدها بار مادرم را از خود می رنجانم، صدها بار به او بدی می کنم، صدها بار قلبش را می شکانم... ولی او صدها بار مرا می خواند، صدها بار مرا مورد محبت خود قرار می دهد، دوباره برایم دعا می کند، دوباره به من لبخند می زندو بدیهایم را فراموش می کند.
حال تو ای مهربان مهربانان
ای آفریننده خوبی ها ای آفریننده مادر مرا به خاطر بدی هایم نمی بخشی...؟!
امروز برام وقت روانپزشکی گرفته بودن فکر میکنن من با خودم حرف میزنم! روانکاوه بهم گفت باید خاطراتشو تو گورستان ذهنت چال کنی... بهش گفتم تو عزیز زنده خودتو رو چال میکنی که من چال کنم؟! ساکت شد دیگه هیچی نگفت!
واسه دلتنگیهای بی موردم منو ببخش واسه بغض هایی که تو گلوم نگه داشتم تا هیچی ازش نفهمی واسه دوستت دارم گفتن های بدون دلیلم واسه بوس های پنهونی موقعه خوابت واسه هر کاری کردن من که تو رو راضی نگه دار دارم واسه همش منو ببخش
گفتی از یه دوست ساده هم کمترم! گفتی حرفهام مثل نمک رو زخماته! میگی هرچی از تو دارم رو پاک کنم! میگی چرا باید بمونی؟! راست میگی گلم راست میگی،چرا بمونی؟! :ادامه مطلب:
پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:خداحافظ گلم, :: 10:44 :: نويسنده : mostafa
چـقــــدر ســـختــــه منـــطقـــــی فــكر كنــــی وقتــــی ...احــســـاســـاتـــت داره خـــفــه ت ميـــكنـــه...
شکستن دل به شکستن استخوان دنده میماند از بیرون همهچیز روبهراه است اما هر نفس درد است که میکشی . . .
خیلی ها مترسک رو دوست ندارند ! چون پرنده ها رو میترسونه اما من دوسش دارم چون تنهایی رو درک میکنه ... !
عاشــــــق که میشی . . . هم حســــود میشی ، هم خـــودخــواه
اشک زیبا ترین پدیده ی جهانه ولی تا چیزی رو از آدم نگیره خودشو نشون نمی ده ...
عشق یعنی یك سلام و یك درود عشق یعنی درد و محنت در درون عشق یعنی قطره و دریا شدن عشق یعنی یك شقایق غرق خون عشق یعنی زاهد اما بت پرست عشق یعنی همچو من شیدا شدن عشق یعنی رسم دل بر هم زدن عشق یعنی سر به دار آویختن عشق یعنی آتشی افروخته عشق یعنی با گلی گفتن سخن عشق یعنی سوختن یا ساختن
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 13:30 :: نويسنده : mostafa
تنهایم... اما دلتنگ اغوشی نیستم... خسته ام ولی به تکیه گاهی نمی اندیشم چشمهایم تر هستند و قرمز ولی رازی ندارم...چون مدت هاست...
کسی رو خیلی دوست ندارم
برچسبها:
دیگر به دنبال همراه “اول” نیستم ! این روزها اول راه همه همراهند …
سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 21:36 :: نويسنده : mostafa
اشک من جاری شد... جای تو خالی بود
در جمع سُکوت مـے کنم... سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 18:3 :: نويسنده : mostafa
بعد از خوندن فاتحه برای شادی روحش،از یکی از رفیقاش پرسیدم چطور فتح کرده؟تصادف کرده؟! سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 14:52 :: نويسنده : mostafa
گاهی از انسان بودنــــــــم شرم میکنم ... گاهی می خواهم انســــــــــان نباشم
گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم ...
اما دلــــــــــی را دفن نکنم ... !
گرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بِدَرم
اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذات است نه از روی هوس ... !
خفاشی باشم که شبها گـــــــــردش کنم
با چشمهـــــــــای کور ، اما خوابی را پرپر نکنم ... !
کلاغی باشم که قار قار کنم
پرهــــــــایم را رنگ نکنم و دلــــــــی را با دروغ بدست نیاورم ... !
سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 13:55 :: نويسنده : mostafa
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توستروزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توستگر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توستگو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توستاین همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توستنقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توستسایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : mostafa
دلم کوچک است!کوچکتر از باغچه ي پشت پنجره! ولي آنقدر جا دارد که براي كسى که دوستش دارم نيمکتي بگذارم براي هميشه... ;->;->:-> سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:دلم کوچک است, :: 6:38 :: نويسنده : mostafa
کــــاشکی... کاشکی یکی بودکه توی کوچه ها داد میزد... خــــاطره خشکیه... خـــاطره خشکیه... اونوقت همه ی خاطراتتو ...همونایی که... ارزش گرفتن دمپایی پاره هم ندارن میریختم توکیسه... میدادم بهش ومیرفت رد کارش... یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 19:50 :: نويسنده : mostafa
ميدونی ، گاهی اوقات ، توی بعضی شرايط ، يه بُغض سنگين راه گلومو می بنده ... تو اون لحظه دلم ميخواد منفجر بشم ... آره ، منفجر بشم و مشکلاتم رو به همه بگم ، بگم که دارم چه دردی رو تحمل ميکنم و روحم زير اين فشار داره داغون ميشه .......... اما ميدونی ، همون موقع به خودم ميگم : که چی؟ برای چی بايد مشکلاتم رو به ديگران بگم ؟؟؟؟ ... بگم که چشماشون پُر از اشک بشه و دلشون برام بسوزه و بگن :”آخی ... بيچاره چه دردی رو داره تحمل ميکنه !!!!!!!! نه ...هرگز ! اين دلسوزيا .. اين ترحم ها ، حالمو بهم ميزنه ! برای همين تا حالا تحمل کردم و دم نزدم ،.... ميدونم تو هم مثل منی ...ولی ، ميدونی تفاوت من و تو چيه؟؟؟!! اينه که تو وقتی اون بُغض تا گلوت مياد و ميخواد بترکه ، تو اين اجازه رو بهش نميدی ، آره ، تو اين اراده رو داری که اجازه ندی اين بُغض بترکه...ولی من ، من اين اراده رو ندارم ، من اجازه ميدم بُغضم بترکه و اشکام بريزه رو گونه هام ... به خيال خودم آروم ميشم ، اما انگار بدتر ميشه !! ... برای همينه که حالا سعی ميکنم گريه هم نکنم ، بشم يه سنگ که به هيچی توجه نداره ، يعنی توی اين دوره زمونه بايد يه سنگ بود تا باقی موند ، يه سنگ خارا .... اما ، فکر که ميکنم ، ميبينم حتی سنگ بودن هم ارادهء قوی می خواد!!!!!!! یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:56 :: نويسنده : mostafa
به راستی چه سخت است خندان نگهداشتن لبها در زمان گریستن قلبها و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهای تنهایی در حالی که تظاهر می کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد . اماچه شیرین است در خاموشی و خلوت به حال خود گریستن یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:55 :: نويسنده : mostafa
* * ★ ★ ♡ * ★ ★ ☆ ★ * ♡ ★ * ★ * ☆ ★ * ★ * ☆ منتظرم ★ ♥ * ★ ★ * ♡ ☆ ★ ♥ منتظرم ☆ * ★ * ♥ ★ * * ★ ★ ♡ * ★ ★ ☆ ★ * ♡ ★ * ★ * ☆ ★ * ★ * ☆ ★ ♥ * ★ ★ * ♡ ☆ ★ ♥ منتظرم ☆ * ★ * ♥ ★ * * ★ ★ ♡ یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : mostafa
صبح زود بود هوای سرد و سپیده دمی که به ناز از لای چین و واچین پرده در اتاق خود نمایی می کرد. کتابم را می آورم و دفترم را باز می کنم ...گویا نوک مدادم شکسته است . او از من میخواهد که بی پروا پر از احساس باشم و من میخواهم که بی پروا به سویت بدوم وبرایت دست تکان دهم . یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : mostafa
خسته شدم از کوچه و پس کوچهها، همش کوچه، هی میدوم، هر دفعه دنبال کسی، دنبال چیزی، این گمشدههای من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد دنبال خودم میگردم، خودم هم که نباشم باز می دوم... کوچههای بن بست، مارپیچهایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمیشود همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچهها تنگ و گشاد میشدند، باریک باریک یا پهن پهن، هوا تاریک میشد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن دمای هوا را حس نمیکردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبود. توی یکی از پیچها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته بود، ترس را خیلی کم احساس کردهام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچهها ترسیدم. بالاخره انتهای کوچهای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلن پارک بوده رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم میبارید، چرا من خیس نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشدهام برگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچهها، سقف داشتند... پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده بودم بلند تر از جاهای دیگربود و روبرویم پلههای پهنی بود که پایین میرفت، زنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پلهها میآمد بالا، به طرف جایی که ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله میآمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت. مرد لحظهای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد... و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت میرفت و مرد پشت سر او با چتر. آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پلهها پایین رفتم... کف زمین پر از آب بود و کمی گلآلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش میزدم که بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران... یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:52 :: نويسنده : mostafa
الو ... الو... سلام کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟ پس چرا کسي جواب نميده؟ يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس .بله با کي کار داري کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده. بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ... هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم . صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟ بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خدا باهام حرف بزنه گريه ميکنما... بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛ بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟ نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن. مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نيستيم؟پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه باهات حرف زد... خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت. کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو کوچک است ... بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي... کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:51 :: نويسنده : mostafa
سکوت . . . در سکوتم نشسته ام و به اطرافم نگاه میکنم و به روز هایی که گذشت فکر میکنم روزهایی که به سرعت رفت به خاطره تبدیل شد دیگه دلخوشی جز دفتر تنهایی ندارم دفتری که یکی یکی برگ هاش با خاطره ها پر شده به خودم می گم چطور ِ که دفتر طاقت غصه هام رو در بیارم یکی یکی برگهاشو ورق می زنم هر چی بیشتر به آخرش نزدیک می شم تنهاییم بیشتر بیشتر می شه ... نمی دونم چرا توی این سکوت منتظرم حس انتظاری که برای خودم هم تازگی داره شاید باز دلتنگ شدم دلتنگ مهربانی که هفت روز هفته به حرف هام گوش می ده و در جواب فقط سکوت رو بدرقه راهم می کنه ... چه زود دیر شد زودی که همیشه حقیقتی رو پشت خودش پنهان کرد و برای من چیزی جز حسرت نذاشت... دلم حتی برای گریه هام هم تنگ شده دیگه اشکی هم برام نموده تا دوباره آرومم کنه از خدا می خوام بهم آرامشی در خورم بده تا واسطه آرامش دیگران باشم سرم رو روی زانوهام می زارم و چشم هام رو می بندم و به خاطرات این چند مدت فکر می کنم ... خیلی آروم سرم رو بلند می کنم و جلوی چشمام طلوع اولین ستاره شب رو می بینم خیلی سرد بهش میگم دوست داری همراز من باشی... یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:50 :: نويسنده : mostafa
می نویسم از تو از تو ای شادترین ای تازه ترین ....نغمه عشق تو که سبزترین منظره ای تو که سرشارترین عاطفه را .نزد تو پیدا کردم وتو که سنگ صبورم بودی در تمام لحظاتی که خدا ....شاهد غصه و اندوهم بـــود !بـــه تو می اندیشم !بـــه تو می بالم و از تو می گیرم هر چه انگیزه درونم دارم من شباهنگام آن دم که تو را نزد خود می بینم بهترین آرامش برترین خواهش و احساس نیاز ....در دلم می جوشد !روزها می گذرد .عشق ما رو به خدایی شدن است رو به برتر شدن از هر حسی .که در این عالم خاکی پیداست دوســــــــــــتت می دارم .....از همین نقطه خاکی تا عرش دوســــــــــتت می دارم .....از زمین تا به خدا یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : mostafa
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو بقیه اش رو در ادامه ی مطلب بخوانید ادامه مطلب ... یک شنبه 7 آبان 1386برچسب:دخترکی عاشق, :: 16:44 :: نويسنده : mostafa
ما نسل بوسه های خیابانی هستیم… نسل خوابیدن با اس ام اس… نسل دردو دل با غریبه های مجازی… نسل غیرت رو خواهر,روشن فکری رو دختر همسایه… نسل پول ماهانه,وی پــ ی ان… نسل عکسهای برهـ ـنه بازیگران… نسل جمله های کوروش و شریعتی… نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس… نسل استرس های کنکور و سکته های خاموش… نسل تنهایی,نسل سوخته… یادمان باشد هنگامی که دوباره به جهنم رفتیم مدام بگوییم: یادش بخیر…دنیای ما هم همینجوری بود… یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : mostafa
عشق یعنى پاک ماندن در فساد, آب ماندن در دماى انجماد, در حقیقت عشق یعنى سادگى, در کمال برترى افتادگى. یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : mostafa
|