درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم تونسته باشم نظرتون رو جلب کنم از کسانی که نظر میدن هم ممنونم راستی اینجا کپی کردن آزاده راحت باشید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
دهکده ی نامه های عاشقانه
آنقدر به مردم این زمانه بی اعتمادم که میترسم هرگاه از شادی به هوا بپرم زمین را از زیر پاییم بکشند…...




 بعد از خوندن فاتحه برای شادی روحش،از یکی از رفیقاش پرسیدم چطور فتح کرده؟تصادف کرده؟!

اونم با یه نگاه به حلقه ی توی دستم ازم پرسید متاهلی داداش؟گفتم آره،چطور؟

گفت ایشالا خوش بخت بشی؛گفتم فدات.

بعد از چند ثانیه سکوت بهم نزدیک تر شد و گفت:قرص خورد،60 تا ترامادول انداخت بالا و مارو تنها گذاشت!

کمی خودمو عقب کشیدمو پرسیدم آخه چرا؟!

گفت:1سالی میشد به یه دختر علاقه شدیدی پیدا کرده بود جوری که حاضر بود براش جونشم فدا کنه . . .

چند باری بخاطر دختره با خونوادش بحثش شده بود،یکی دو بار هم با پدر دختره دهن به دهن شده بود . . .

خلاصه نه خونواده خودش راضی بودن که این دو تا عاشق به هم برسن و نه خونواده دختره . . .

من سرمو به نشانه ناراحتی تکون دادمو سکوت کردم تا ادامه حرفاشو بزنه؛

رفیقش آهی کشید و ادامه داد:چند هفته پیش که با رفقا از سر الافی تو پارک جمع شده بودیم میگفت که اگه بهم ندنش خودمو میکشم(اما همه ما از کنار حرفش با چند تا نصیحت کوچیک و چند تا خنده ساده گذشتیم)!

بچه بدی نبود،همه ازش کم و بیش راضی بودن،اما حالا بخاطر کاری که کرده نظر مردم نسبت بهش عوض شده!

روی آگهی ترحیمش نوشته بود دوشنبه 91/7/10 سومین روز درگذشتشه و ساعت 3 بعدظهر مراسمی تو مسجد محلشون براش گرفتن.

با رفیقش خداحافظی کردمو به قدم زدنم ادامه دادم،بعد از چند دقیقه اشکم دراومد و خدا رو شکر کردم که منو به عشقم رسونده.

ساعت 3 یه پیرهن تیره تنم کردمو رفتم داخل مراسمش،بعد از تموم شدن مراسم به سمت رفیق "دوست مرحوم" رفتم و باهاش رو بوسی کردم . . .

ازم تشکر کرد که تو مراسم دوستش شرکت کردم و ازم خواست که برای آمرزشش دعا کنم و بعد هم خداحافظی کردیمو از مجلس خارج شدم.

با خودم تو دلم حرف میزدم،میگفتم چه فایده ای داره که براش فاتحه بخونم!چه فایده ای داره که برای بخشش دعا کنم!

. . . و آیا خدا او را مورد آمرزش و رحمتش قرار میده یا نه؟!

وقتی زمزه های افرادی که تو مراسمش شرکت کرده بودن تو گوشم میپیچه از همه چی بدم میاد . . .

برای شادی روحش صلوات میفرستادن اما بعد از تموم شدن ذکراشون شروع به جانماز آب کشیدن میکردن . . .

واقعا خیلی دلم گرفت.من هرگز نمیگم کار این پسره 17 ساله درست بوده،خودکشی به هر دلیلی هم که باشه حرام و مجازات سختی در پی داره اما کاش بجای حرف زدن پشت مرده و تریپ مرجع تقلیدی ورداشتن،قبل از وقوع این حادثه راهی جلو پای این جوون میذاشتید!

کاش چند تا ریش سفید جمع میشدن و این نوجوون رو که تو دام عاشقی افتاده بود با زبون خوش نصیحت میکردن!و یا حتی "کاش" بجای سخت گیری های بجا و بی جا دست این دو تا عاشق رو بهم میرسوندن.

واقعا نداشتن کار و پول و سن مجاز ازدواج ارزش از دست دادن یه جوون رو داره؟!

باز هم اضافه میکنم که من هم مخالف حرکت اون پسر هستم اما حتما راهی جز خودکشی جلو پاش نمونده بود که دست به این عمل ناپسند زد!

واقعا آدم زبونش از کار میوفته!نمیدونه بگه "خدا بیامرزتش یا نیامرزتش" ؟!؟

دلم کلی گرفت موقع نوشتن این داستان واقعی و تلخ،امیدوارم درس عبرتی واس آینده شه نه اینکه مد شه هر کی عاشقه و به عشقش نرسیده بزنه تو خط خودکشی!



سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 14:52 ::  نويسنده : mostafa

 گاهی از انسان بودنــــــــم شرم میکنم ... 

گاهی می خواهم انســــــــــان نباشم 

گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم ... 
اما دلــــــــــی را دفن نکنم ... ! 

گرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بِدَرم 
اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذات است نه از روی هوس ... ! 

خفاشی باشم که شبها گـــــــــردش کنم 
با چشمهـــــــــای کور ، اما خوابی را پرپر نکنم ... ! 

کلاغی باشم که قار قار کنم 
پرهــــــــایم را رنگ نکنم و دلــــــــی را با دروغ بدست نیاورم ... !

 



سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 13:55 ::  نويسنده : mostafa

 نشود فاش کسی آنچه میان من و توست 

 

          تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

                  گوش کن با لب خاموش سخن می گویم 

                             پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست 

                                         روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید 

                                                    حالیا چشم جهانی نگران من و توست 

                                                               گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید 

                                                                       همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه 

         ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست 

                  این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت 

                              گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست 

                                     نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

                                                 هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست 

                                                                  سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر 

                                                                                وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

 

 



سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 13:49 ::  نويسنده : mostafa

دلم کوچک است!کوچکتر از باغچه ي پشت پنجره! ولي آنقدر جا دارد که براي كسى که دوستش دارم نيمکتي بگذارم براي هميشه... ‏;->;->:->



سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:دلم کوچک است, :: 6:38 ::  نويسنده : mostafa

 

کــــاشکی...

کاشکی یکی بودکه توی کوچه ها داد  میزد...

خــــاطره خشکیه...

خـــاطره خشکیه...

اونوقت همه ی خاطراتتو ...همونایی که...

ارزش گرفتن دمپایی پاره هم ندارن میریختم توکیسه...

میدادم بهش ومیرفت رد کارش...


  


یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 19:50 ::  نويسنده : mostafa

 ميدونی ، گاهی اوقات ، توی بعضی شرايط ، يه بُغض سنگين راه گلومو می بنده ...  تو اون لحظه دلم ميخواد منفجر بشم ... آره ، منفجر بشم و مشکلاتم رو به همه بگم ، بگم که دارم چه دردی رو تحمل ميکنم و روحم زير اين فشار داره داغون ميشه ..........  اما ميدونی ، همون موقع به خودم ميگم  : که چی؟ برای چی بايد مشکلاتم رو به ديگران بگم ؟؟؟؟ ... بگم که چشماشون پُر از اشک بشه و دلشون برام بسوزه و بگن :”آخی ... بيچاره چه دردی رو داره تحمل ميکنه !!!!!!!! نه ...هرگز ! اين دلسوزيا .. اين ترحم ها ، حالمو بهم ميزنه ! برای همين تا حالا تحمل کردم و دم نزدم ،....  ميدونم تو هم مثل منی  ...ولی ، ميدونی تفاوت من و تو چيه؟؟؟!! اينه که تو وقتی اون بُغض تا گلوت مياد و ميخواد بترکه ، تو اين اجازه رو بهش نميدی ، آره ، تو اين اراده رو داری که اجازه ندی اين بُغض بترکه...ولی من ، من اين اراده رو ندارم ، من اجازه ميدم بُغضم بترکه و اشکام بريزه رو گونه هام ... به خيال خودم آروم ميشم ، اما انگار بدتر ميشه !! ...  برای همينه که حالا سعی ميکنم گريه هم نکنم ، بشم يه سنگ که به هيچی توجه نداره ، يعنی توی اين دوره زمونه بايد يه سنگ بود تا باقی موند ، يه سنگ خارا .... اما ، فکر که ميکنم ، ميبينم حتی سنگ بودن هم ارادهء قوی می خواد!!!!!!! 



یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:56 ::  نويسنده : mostafa

 به راستی چه سخت است خندان نگهداشتن لبها در زمان گریستن قلبها و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهای تنهایی در حالی که تظاهر می کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد . اماچه شیرین است در خاموشی و خلوت به حال خود گریستن 



یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:55 ::  نويسنده : mostafa

 *      *   ★     ★  ♡  *  ★ ★   ☆  ★ *    ♡      ★  *  ★   *   ☆ ★  *  ★   *  ☆ منتظرم ★   ♥   *   ★  ★ * ♡   ☆           ★    ♥   منتظرم  ☆  *  ★   * ♥ ★ *      *   ★     ★  ♡  *  ★ ★   ☆  ★ *    ♡     ★  *   ★   *   ☆ ★  *  ★  *  ☆  ★   ♥   *   ★  ★ * ♡   ☆           ★    ♥   منتظرم  ☆  *  ★   * ♥ ★ *      *   ★     ★  ♡ 

 


یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:54 ::  نويسنده : mostafa

 صبح زود بود هوای سرد و سپیده دمی که به ناز از لای چین و واچین پرده در اتاق خود نمایی می کرد. کتابم را می آورم و دفترم را باز می کنم ...گویا نوک مدادم شکسته است . او از من میخواهد که بی پروا پر از احساس باشم و من میخواهم که بی پروا به سویت بدوم وبرایت دست تکان دهم . 



یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:54 ::  نويسنده : mostafa

 خسته شدم از کوچه و پس کوچه‌ها، همش کوچه، هی می‌دوم، هر دفعه دنبال کسی، دنبال چیزی، این گمشده‌های من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد دنبال خودم می‌گردم، خودم هم که نباشم باز می دوم... کوچه‌های بن بست، مارپیچ‌هایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمی‌شود همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچه‌ها تنگ و گشاد می‌شدند، باریک باریک یا پهن پهن، هوا تاریک می‌شد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن دمای هوا را حس نمی‌کردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبود. توی یکی از پیچ‌ها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته‌ بود، ترس را خیلی کم احساس کرده‌ام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچه‌ها ترسیدم. بالاخره انتهای کوچه‌ای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلن پارک بوده رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم می‌بارید، چرا من خیس نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشده‌ام برگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچه‌ها، سقف داشتند... پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده‌ بودم بلند تر از جاهای دیگربود و روبرویم پله‌های پهنی بود که پایین می‌رفت، زنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پله‌ها می‌آمد بالا، به طرف جایی که ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله می‌آمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت. مرد لحظه‌ای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد... و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت می‌رفت و مرد پشت سر او با چتر. آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پله‌ها پایین رفتم... کف زمین پر از آب بود و کمی گل‌آلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش می‌زدم که بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران... 



یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:52 ::  نويسنده : mostafa

 الو ... الو... سلام کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟ پس چرا کسي جواب نميده؟ يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس .بله با کي کار داري کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده. بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ... هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم . صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟ بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خدا باهام حرف بزنه گريه ميکنما... بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛ بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟ نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن. مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نيستيم؟پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه باهات حرف زد... خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت. کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو کوچک است ... بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي... کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت 



یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:51 ::  نويسنده : mostafa

 سکوت . . . در سکوتم نشسته ام و به اطرافم نگاه میکنم و به روز هایی که گذشت فکر میکنم روزهایی که به سرعت رفت به خاطره تبدیل شد دیگه دلخوشی جز دفتر تنهایی ندارم دفتری که یکی یکی برگ هاش با خاطره ها پر شده به خودم می گم چطور ِ که دفتر طاقت غصه هام رو در بیارم یکی یکی برگهاشو ورق می زنم هر چی بیشتر به آخرش نزدیک می شم تنهاییم بیشتر بیشتر می شه ... نمی دونم چرا توی این سکوت منتظرم حس انتظاری که برای خودم هم تازگی داره شاید باز دلتنگ شدم دلتنگ مهربانی که هفت روز هفته به حرف هام گوش می ده و در جواب فقط سکوت رو بدرقه راهم می کنه ... چه زود دیر شد زودی که همیشه حقیقتی رو پشت خودش پنهان کرد و برای من چیزی جز حسرت نذاشت... دلم حتی برای گریه هام هم تنگ شده دیگه اشکی هم برام نموده تا دوباره آرومم کنه از خدا می خوام بهم آرامشی در خورم بده تا واسطه آرامش دیگران باشم سرم رو روی زانوهام می زارم و چشم هام رو می بندم و به خاطرات این چند مدت فکر می کنم ... خیلی آروم سرم رو بلند می کنم و جلوی چشمام طلوع اولین ستاره شب رو می بینم خیلی سرد بهش میگم دوست داری همراز من باشی...



یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:50 ::  نويسنده : mostafa

 می نویسم از تو از تو ای شادترین ای تازه ترین ....نغمه عشق تو که سبزترین منظره ای تو که سرشارترین عاطفه را .نزد تو پیدا کردم وتو که سنگ صبورم بودی در تمام لحظاتی که خدا ....شاهد غصه و اندوهم بـــود !بـــه تو می اندیشم !بـــه تو می بالم و از تو می گیرم هر چه انگیزه درونم دارم من شباهنگام آن دم که تو را نزد خود می بینم بهترین آرامش برترین خواهش و احساس نیاز ....در دلم می جوشد !روزها می گذرد .عشق ما رو به خدایی شدن است رو به برتر شدن از هر حسی .که در این عالم خاکی پیداست دوســــــــــــتت می دارم .....از همین نقطه خاکی تا عرش دوســــــــــتت می دارم .....از زمین تا به خدا 



یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:49 ::  نويسنده : mostafa

 چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو بقیه اش رو در ادامه ی مطلب بخوانید



ادامه مطلب ...


یک شنبه 7 آبان 1386برچسب:دخترکی عاشق, :: 16:44 ::  نويسنده : mostafa

 ما نسل بوسه های خیابانی هستیم… نسل خوابیدن با اس ام اس… نسل دردو دل با غریبه های مجازی… نسل غیرت رو خواهر,روشن فکری رو دختر همسایه… نسل پول ماهانه,وی پــ ی ان… نسل عکسهای برهـ ـنه بازیگران… نسل جمله های کوروش و شریعتی… نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس… نسل استرس های کنکور و سکته های خاموش… نسل تنهایی,نسل سوخته… یادمان باشد هنگامی که دوباره به جهنم رفتیم مدام بگوییم: یادش بخیر…دنیای ما هم همینجوری بود… 



یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:44 ::  نويسنده : mostafa

 عشق یعنى پاک ماندن در فساد, آب ماندن در دماى انجماد, در حقیقت عشق یعنى سادگى, در کمال برترى افتادگى. 



یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, :: 16:43 ::  نويسنده : mostafa